کد خبر: ۴۱۵
تاریخ انتشار: ۱۱:۲۶ - ۲۰ بهمن ۱۳۹۴
ماجرا می‌تواند خیلی ساده اتفاق بیفتد؛ مثلا به دلیل شغلی که داری یا هر دلیل دیگری مجبور شوی ساعت 12 شب به سمت خانه‌ات راه بیفتی. کجا؟ یکی از خیابان‌های تهران. مثلا خیابان دماوند،‌ سه‌راه تهرانپارس. ساعت بین 12 و نیم تا یک بامداد. مسیر، خطی‌های حکیمیه‌. این موقع شب هنوز راننده‌هایی هستند که دنبال مسافر می‌گردند، هوا سرد است و تو کنار آنها می‌ایستی تا سوار ماشین عبوری شوی و به خیابان جشنواره برسی ...


پراید مشکی جلوی پایم ترمز می‌کند. بدون اینکه حواسم به ساعت باشد و خطر‌، می‌گویم مستقیم. مسافری که سمت شاگرد نشسته جواب می‌دهد «بیا بالا». صندلی عقب را نگاه می‌کنم. دختربچه‌ای 13 ساله با کاپشن قرمز به پشتی صندلی تکیه داده و جوانی حدودا 25 ساله کنارش نشسته است. به خاطر حضور دختربچه اعتماد می‌کنم که لابد اینها خانواده هستند! سوار می‌شوم. مسافر صندلی عقب جا باز می‌کند و می‌نشینم. بلافاصله بوی تند سیگار داخل ماشین دماغم را پر می‌کند و تا به خودم بیایم خودرو 50 متری حرکت کرده.


حالا به راننده جوان نگاه می‌کنم که دو دستی فرمان اتومبیل را چسبیده و خط مستقیم روبه‌رویش را نگاه می‌کند. سکوت مطلق، تاریکی و خیابان خلوت. سر می‌چرخانم به سمت جوان بغل دستی‌ام. به چشم‌هایش خیره می‌شوم که پر از آبند؛ مغموم و سرشار از لاقیدی. شاید معتاد است. دختربچه از کنار شانه جوان مغموم، گردن دراز می‌کند و خیره نگاهم می‌کند. نگاهم با دخترک که نمی‌تواند جلوی خنده عصبی‌اش را بگیرد تلاقی می‌کند و این کافیست تا بفهمم یک جای کار مشکل دارد و همه چیز به سادگی چیزی که دقایقی قبل فکر می‌کردم، نیست. همه اینها فقط در چند ثانیه اتفاق می‌افتد. حالا شک می‌کنم؛ اما رد و بدل شدن چند کلمه‌ای بین مرد جوان مغموم با سرنشینان جلویی با لهجه‌ای که برایم مفهوم نیست، شکّم را یقین می‌کند.


حالا همه چیز را به سرعت مرور می‌کنم؛ ساعت یک بامداد، یک خودروی شخصی در خیابان دماوند آن هم با چهار سرنشین، زمان سوار شدن جواب من را سرنشین جلویی می‌دهد نه راننده، دختر بچه‌ای با لبخند بی‌نهایت نامتعارف و بی‌موقع و آخر سر هم مکالمه‌ای رمزی و نامفهوم ... کار تمام است. دستشان با هم یکی است و دست دختربچه‌ هم ناچار با آنها یکی است احتمالا و من همه این سال‌ها که بی‌کله، شب و نصف شب از این سر شهر به آن سر شهر رفته‌ام، شانس آورده‌ام اما امشب بد مخمصه‌ای است و شر به گردنم افتاده. مرور همه اینها هم چند ثانیه بیشتر زمان نمی‌برد.


حدس زدن اینکه تا لحظه‌ای دیگر چه اتفاقی خواهد افتاد، چندان برایم سخت نیست. فقط در همین حد مطمئنم که می‌توانم ماجرا را تا زمانی که به زخمی شدن من یا آنها نینجامد مدیریت کنم.به خودم می‌گویم آنها پول می‌خواهند. پس سریع در ذهن به سراغ کیفم می‌روم و موجودی‌اش. خوشبختانه یا بدبختانه زیاد نیست. داخل کارت هم مبلغ چندانی ندارم. این وسط می‌ماند یک موبایل فرسوده و چند کتاب و احتمالا از همه مهم‌تر، جانم!


پول و کارت و موبایل، سر جمع به 400 هزار تومان نمی‌رسد. می‌ارزد درگیرم شوم یا نه. خیلی سریع باید تصمیم بگیرم. ممکن است هر آن حوصله همسفرهای اجباری‌ام سر برود و گلویم تیزی سرد چاقو یا سلاح دیگری را حس کند. چه کار کنم؟ اگر شانس بیاورم، می‌توانم از پس جوان مغموم بر بیایم. منتها باید چنان محکم به سرش بکوبم که ناکار شود! اگر بمیرد چه؟ فرض که نمیرد. اگر در حین گلاویزشدن با او، مرد جوان ساکت نشسته در سمت شاگرد خودرو با چیزی به سرم بکوبد چه؟ یا مثلا در اتومبیل باز شود و پرت شوم داخل خیابان و یا. نه، خون، چیزعزیزی است. نباید اجازه دهم خونی ریخته شود، نه از خودم نه از آنها.


ظاهرا فقط مجبورم موقعیت را بفهمم! باید با آنها کنار بیایم! مثلا از راه گفت‌وگو! پول‌ها را می‌خواهند دیگر. چاره‌ای نیست. فعلا نمی‌ارزد به خاطر مبلغ ناچیزی با سه مرد جوان که از ترسشان معلوم است ناشی‌اند و همین موضوع، درگیری با آنها را سخت‌تر می‌کند، چاقویی در شکمم فرو برود. همه اینها هم فقط در چند ثانیه در مغزم می‌چرخد.


حالا چند متری خودرو جلوتر رفته و دخترک بی‌باک به من زل زده است. راننده جوان برای اولین بار از آینه براندازم می‌کند. در همین لحظه، مرد کناردستی دو دستش را مثل وقتی که آدم می‌خواهد کلاغ‌پر برود، پشت سرش می‌برد. فکر می‌کنم هنوز چند ثانیه فرصت دارم که نگذارم قمه یا کاردش را از پشت شیشه عقب ماشین بردارد و زیر گلویم بگذارد! چشم‌هایم برای پیداکردن نقطه‌ای که بتوانم تمرکز کنم، خیره می‌شوند به راننده. ثانیه‌ای بعد نوک سرد و تیز قداره‌ای حدودا 40 سانتی‌متری را جلوی سینه‌ام می‌بینم. جوان مغموم حالا تیز و بز اشاره می‌کند و انگار که فهرستی دائمی را در ذهن دارد و چیزی را از بر می‌خواند، می‌گوید «پول‌، موبایل‌، کیف، هر چی داری رد کن». همزمان راننده جوان که تا الان دو دستی فرمان را چسبیده با صدایی لرزان و زورکی همین را تکرار می‌کند و چنگ می‌زند و پول و موبایل را گربه‌دزد می‌کند. سعی می‌کنم از همان اول حالی‌شان کنم که آرامشم را از دست نمی‌دهم، تا نترسند و کنترل خودشان را از دست ندهند . خودرو در خیابان خلوت و تاریک دماوند در حال حرکت است. بعد از چند ثانیه، برای اولین بار بعد از سوارشدن، صدای سرنشین کناری راننده را می‌شنوم که می‌پرسد «چقدر پول داری؟ دیگه چی داری؟» جواب می‌دهم «خیلی نیست، هر چی هست توی همون کیفه. بردارید. پول می‌خواید دیگه؟» جواب می‌دهد «نه، عابر بانک چندتا داری؟» جواب می‌دهم «یکی. اونم تو کیفمه ولی پول زیادی توش نیست». سرعت اتومبیل زیاد شده و حالا دو سه کیلومتری از جایی که سوار شده‌ام دورتر شده‌ایم. دختربچه‌ ترسیده اما تا کمر خیز برداشته به سمت من و تک و توک ماشین‌های عقبی را زیر نظر دارد و باز با چشمان هراس زده می‌چرخد و به من خیره می‌شود. نمی‌تواند خنده‌های ریز چند صدم ثانیه‌ای‌ هیستریکش را قورت بدهد.


مرد مغموم کمی بیخیال‌تر قداره را جلوی شکمم نگه داشته. رمز گوشی موبایل را می‌خواهد. دو سه بار برایش رمز را تکرار می‌کنم تا یاد بگیرد. در این حین برای این که او را آرام کنم شروع به صحبت می‌کنم. دفعه سوم است که رمز هندسی گوشی موبایل را برایش تکرار می‌کنم. می‌گوید «آها! یاد گرفتم» از او می‌خواهم قداره‌اش را کنارتر ببرد. کمی مردد قبول می‌کند. سرنشین جلو، کیف دستی‌ام را می‌خواهد. کیف را به او می‌دهم و بلافاصله شروع به جست‌وجو می‌کند. سرش را داخل کیف می‌برد. من چیزی نمی‌بینم. فقط می‌شنوم که رمز عابربانک را از من می‌پرسد. رمز چهار رقمی را می‌گویم و دوباره تاکید می‌کنم که پول زیادی در آن ندارم. مرد مغموم کلافه است. می‌گوید «جیبات! چی داری؟ مواد نداری؟ خالی کن» کمی صدایم را بلند می‌کنم و عصبانی می‌گویم «آدم مگه غیر از کیف پول، عابربانک، کیف دستی چیزی هم داره که بذاره جیبش؟ مگه کتابا رو نمی‌بینی؟ وقتی می‌بینی یکی کتاب دستشه مطمئن باش پول زیادی نداره. از خیر همچین موردی بگذر». اینها را که می‌گویم، بی‌خیال می‌شود.


تا اینجای ماجرا فکر می‌کنم توانسته‌ام جو را آرام کنم! حالا فکر می‌کنم می‌توانم از این آرامش استفاده کنم. برای همین به سرنشین جلویی می‌گویم «اگه کتابا به دردتون نمی‌خوره، پس بدید. بعدم نگهدارید پیاده بشم». سرنشین جلو یک دسته کتاب به دستم می‌دهد و می‌گوید «الان نگه می‌داریم!» بعد می‌پرسد «یعنی توی کیفت فقط یه عابربانک داری؟» می‌گویم «عابربانک فقط یکی ولی کارت ملی و یه کارت شناسایی دیگه هم هست که به دردتون نمی‌خوره. اونا رو هم پس بدید. البته سیم کارتم هم به دردتون نمی‌خوره». یکی یکی آنها را پس می‌دهد و البته دفترچه حساب قسط بانکی‌ام را هم پس می‌دهد که من یادم نبود آن هم داخل کیف دستی‌ام بوده است. یادم می‌افتد که دو فلش‌مموری هم در کیف داشته‌ام که پر از عکس‌های چند سال اخیر و همچنین چند نوشته و شعر است ... اما دیگر فرصتی نمانده است. ماشین در تاریکی ترمز می‌زند و مرد کنار دستی‌ام اشاره می‌کند که سریع پیاده شوم. می گویم «فلش ...» چشم‌غره می‌رود و می‌گوید «پیاده شو». ظاهرا چند اتومبیل پشت سر اتومبیلی که ما در آن قرار داریم در حال حرکتند و آنها نمی‌خواهند با ایستادن خود، مشکوکشان کنند. پیاده می‌شوم و ماشین به سرعت حرکت می‌کند. پلاک ماشین تقریبا با چیزی شبیه ِگل پوشیده شده و فقط می‌توانم شماره اول ماشین که 71 یا حرف وسط را که «دال» یا «واو» است، ببینم. کل این ماجرا تا اینجا شاید کمتر از سه چهار دقیقه طول کشید.


دو اتومبیل گذری به سرعت به من نزدیک می‌شوند. علامت می‌دهم که بایستند تا مثلا پراید را دنبال کنم اما بی‌فایده است. معلوم است که می‌ترسند و ترمز نمی‌کنند. حالا در یک خیابان عریض و طویل در تاریک و روشنای تیرک‌های چراغ‌ راحت می‌توانم دو سه بار بر سر خودم فریاد بزنم و سه بار به خودم بگویم «احمق».


به طرف دیگر خیابان خلوت می‌روم و برای اتومبیل‌هایی که با سرعت زیاد در حال حرکتند، دست تکان می‌دهم که بایستند. توجهی نمی‌کنند. راه می‌افتم. فکر می‌کنم که چقدر شانس آوردم که درگیر نشدم و با ضرب کارد و قداره‌شان مجروح نشدم، وگرنه الان باید مستقیم به بیمارستان می‌رفتم و آزمایش هپاتیت و HIV می‌دادم! این فکر کمی خوشحالم می‌کند و به راهم ادامه می‌دهم. چند لحظه بعد یک پراید مشکی دیگر ترمز می‌کند. این یکی فقط یک راننده دارد. سوار می‌شوم. سلام می‌کنم و می‌خندم. تعجب می‌کند. می‌گویم «خفتم کردن!» داد می‌زند «الان؟ اینجا؟ چرا سالمی؟ چرا می‌خندی پس؟» می‌گویم «چیکار کنم؟ سالمم و فقط پول و موبایلمو بردن. می‌گوید «خوبه والا! خیلی روحیه داری». جواب می‌دهم «نمی‌دونم، شاید از ترس، شاید هم از اینکه جون و تنم سالمه!» می‌پرسد «چی بردن ازت؟». جواب می‌دهم. به سه راه تهرانپارس می‌رسیم. نشانی کلانتری را می گیرم. خودم را به کانکس سبزرنگ پلیس در یکی از میدانچه‌های همان اطراف می‌رسانم و داخل می شوم. تنها یک سرباز ریزجثه با یک بی‌سیم و یک باتوم کوچک، یک میز و صندلی و یک بخاری برقی کوچک در کانکس است. ماجرا را می‌گویم. سرباز بلافاصله از طریق بیسیم کدهایی را رد و بدل می‌کند و ماجرا را به مرکز اینگونه گزارش می‌کند «از یکی از شهروندا خفت‌گیری کردن، اومده کانکس». صدای مامور پشت بیسیم را می‌شنوم که نشانی محل وقوع حادثه را می‌پرسد. نشانی را می‌گویم. صدای مامور پشت بیسیم را می‌شنوم که «اونجا حوزه ماموریتی ما نیس! باید بره کلانتری...» ... می‌زنم بیرون.


دوباره به سمت سه‌راه تهرانپارس به راه افتادم. چند دقیقه بعد رسیدم به سه‌راه تهرانپارس. به فکرم رسید که ترمینال باید کلانتری داشته باشد. قدم‌هایم را تند کردم تا رسیدم ترمینال. داخل کلانتری ترمینال شرق شدم. یک سرباز و یک استوار آنجا بودند. ماجرا را گفتم. گفتند « باید بری کلانتری .... ما وظیفه داریم فقط به شکایاتی که مربوط به اتفاقات داخل ترمیناله رسیدگی کنیم.» اعتراض کردم اما فایده‌ای نداشت. سرکار استوار گفت «بهترین راه اینه که بری همونجایی که ازت زورگیری کردن، یه تلفن پیدا کنی و به 110 زنگ بزنی تا اونا بیان و رسیدگی کنن.» به طنز گفتم «سرکار، زورگیرا دوباره نیان سراغم؟!»


باز هم رسیدم به سه‌راه تهرانپارس. تعدادی راننده به سمتم خیز برداشتند و مقصدم را پرسیدند. چاره‌ای نداشتم که با کمی خنده و طنز بگویم «خفتم کردن.» بعضی متعجب شدند و برخی پقی زدند زیر خنده. خنده‌شان که تمام شد شروع کردند به سوال‌ پرسیدن. از آنها خواستم به 110 زنگ بزند. یکی دو نفر جلو آمدند و با گوشی‌هایشان شروع به ور رفتن کردند و بعد گفتند که شارژ ندارند. یکی از آنها جوانی سرزنده بود. قیافه‌ام را برانداز کرد و گفت «حالا چرا انقدر خوشحالی؟ مگه پول و موبایلتو نبردن؟» جواب دادم «مرد حسابی، اگه سه تا آدم ناشی ازت خفت‌گیری کنن و تو جون سالم به در برده باشی خوشحال نمیشی؟ از اون طرف اگه بعد از یه ساعت دنبال پلیس گشتن، پیدا نکنی خنده‌ت نمیگیره؟!» جوان دوباره خنده انفجاری زد. به کتاب‌هایم توی دستم اشاره کرد و گفت «اینا چیه دستت؟» با خنده جواب دادم «پسم دادن، به دردشون نمی‌خورد» گرفت و جلدشان را خواند.


داد زدم «آقا اینجا کسی موبایل نداره؟» مردی میانه‌بالا از پراید سفیدش پیاده شد، موبایلش را از جیبش بیرون آورد و به 110 زنگ زد، ماجرا را گفت و نشانه داد. بعد پیشنهاد کرد تا آمدن پلیس داخل ماشین او بنشینم. هوا سرد بود. رفتم و داخل ماشین نشستیم. چند دقیقه‌ای صحبت کردیم. یک کارگر ساختمانی اهل قوچان بود که شغل اصلی‌اش کشاورزی بود. خشکسالی به تهران کشانده بودش. 15 روز بود کاری گیرش نیامده بود. شب‌ها داخل ماشین می‌خوابید و بعضی وقت‌ها مسافرکشی می‌کرد. آدم شریف و سالمی بود.


حدود 20 دقیقه‌ای گذشت اما خبری از پلیس نشد. دوباره با 110 تماس گرفتم، دوباره از ما نشانی خواست، نشانی را کامل به آنها گفتم و مامور پشت تلفن دوباره گفت پلیس الان سر می‌رسد. چند دقیقه دیگر گذشت، پلیس به مرد شریف اهل قوچان زنگ زد و مرد قوچانی هم گفت«کجایید قربان؟ چرا ما نمی‌بینیمتون؟» بعد متوجه شدیم که اتومبیل پلیس در خیابان روبرویی توقف کرده است؛ خیابانی که به سمت شمال کشیده شده. خودم را به اتومبیل پلیس رساندم و معترضانه پرسیدم «چرا چراغ‌گردون ماشینتونو روشن نکردید؟» جوابی نداد. خیلی سریع شروع کردم به تشریح ماجرا. هنوز چند جمله‌ای نگفته بودم که مامور نشسته در صندلی جلوی ماشین گفت «اون طرف خیابون بوده؟» با سر تایید کردم. جواب داد «اون سمت خیابون به ما مربوط نمیشه، یعنی توی محدوده استحفاظی ما نیست!»


برگشتیم همان جایی که بودیم. خیلی عصبانی تلفن کردیم به 110. چند دقیقه منتظر شدیم تا اینکه یک مامور پلیس سوار بر سمند به همراه یک سرباز سر رسیدند. رفتم کنار استوار ایستادم و مثل یک نوار ضبط‌شده، قضیه را از نو تعریف کردم. مامور، کیفش را از صندلی عقب برداشت و روی کاغذ شروع به نوشتن کرد. بعد از 5 دقیقه تعارف کرد داخل ماشین بنشینم. داخل ماشین که نشستم و کمی احساس گرما و امنیت کردم، بنا گذاشتم به اعتراض که «این چه وضعشه؟ چرا مامورای گشتتون انقدر کم گشت‌زنی می‌کنن؟ چرا چراغای ماشین پلیس معلوم نیس؟ دو ساعته منتظرم. اصلا فکر کنید یه قتلی چیزی اتفاق افتاده! اینجوری میرسونین خودتونو؟» او هم مودب و با آرامش جواب داد که «تعداد نیروها کمه و ...» و بعد شروع کردن به نوشتن. من ماجرا را این‌بار مفصل‌تر برایش تعریف کردم و او نوشت.


با استوار کمی حرف زدم. او در جواب اعتراض‌هایم باز خیلی مودبانه جواب داد «ما کار خودمونو می‌کنیم معمولا، یعنی این افراد رو دستگیر می‌کنیم اما بعد از مدتی آزاد میشن. ما کاری بیشتر از این از دستمون برنمیاد.» بعد هم گفت «تو که شبا بیرون میای یه ماشین بخر!»


استوار مودب، من را با ماشین پلیس به خانه‌ام رساند. ساعت حدود چهار صبح شده بود. صبح باید گزارش پلیس را به کلانتری می‌بردم. ساعت حدود 9 صبح به آنجا رسیدم و ماجرا را برای افسر تحقیق که لباس شخصی تنش بود و ظاهرا قبل از من که به آنجا برسم گزارش ماجرای دیشب را خوانده بود و در جریان ماوقع قرار گرفته بود‌، شرح دادم. دو برگه برداشت، کاربنی بین آنها قرار داد و گفت «شرح ماجرا رو بنویس.» همین کار را کردم. بعد تعدادی سوال پشت برگه‌ها نوشت و دوباره از من خواست که آنها را پر کنم. نوشتم. لحظه‌ای بعد یک مامور که لباس نظامی بدون درجه‌ای به تن داشت سراغم آمد و پرونده‌ام را خواند. بعد چند سوال دیگر پرسید که جواب دادم. مامور بعد از تشکیل دادن پرونده گفت «باید بری دادسرا پرونده رو ثبت کنی، از اونجا هم بری آگاهی»


***

آنچه خواندید، روایتی واقعی از یک زورگیری با حداقل درگیری فیزیکی و بدون خونریزی در بامداد سه‌شنبه 22 دی‌ماه بود؛ اتفاقی که شاید برای هر کدام از ما رخ داده باشد یا خدای ناکرده در آینده رخ دهد و تا مدت‌ها خاطره تلخ آن، تمام شالوده‌های روانی‌مان را تحت تاثیر قرار دهد؛ از «احساس ناامنی» گرفته تا «حس بی‌عرضگی در برابر یک هجوم»! اگر شما هم چنین تجربه‌ای داشته‌اید، همین جا بنویسید.



نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
* نظر: